۱۷ و ۱۸ ماهگی
دارم میرم پارک عزیزم چقدر دلنشینی تو این عکس با عروسکاش داره خاله بازی میکنه این گل خوشگل تقدیم به دوست دارانم واکسن ۱۸ ماهگیه خره خیلی هم خره نمیتونستم راه برم آقا خروسه با من دوس میشی منتظر شام گشنمههههههههههههههههههه حسامی از آقا رسول ترسیده اون پشتیه منم خسته شدم دیگه شب بخیر ...
نویسنده :
مامان حسام
0:43
میخواد دخمل مامان بشه نازمیکنه
۱۵و۱۶ماهگی
یکی از همون روزایی که لباسو خریدم و پوشوندم و ده فرارررررر از چمن خوشش نمیاد سفر به شمال و روستای زیبای دستر این عکس و دوس دارم آخه بابابزرگ هم خیلی یهویی تو عکس مشخصه حسام جون و مهیلا جون صبح قبل اینکه ما بیدارشیم با بابایی پیاده روی کردین ودر آخر چقدرم بهت میاد ...
نویسنده :
مامان حسام
20:26
بعد از کلی تاخیر برگشتیم
سلام سلام هزار و سیصد تا سلام به تعداد روزایی که وبلاگتو به روز نکردم عزیز جانم🙈🙈🙈از اونجایی که کامپیوتر خراب شد و من تنبلی میکنم برا درست کردنش و واقعیتش دست هر کسی نمیتونم بدم و اون کسی که باید درست کنه فعلا در دسترس نیست و منم کلا بیخیال شدم یه مدت جالبه توش کلی عکس بود که باید از اونا برای بروز کردن استفاده میکردم نشد که بشه بیام بروز کنم و اون عکسارو بیخیال شدم 😕😕😕😕واقعا با گوشی سخته بروز کردن ولی تصمیم گرفتم هر از چند گاهی بیام یه چنتا ازت عکس بزارم و وقتی وبلاگتو نگاه میکنم غمگین نشم از استپ کردنش😆😆😆😆😍😍😍😍😍😍ا صلا نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم الان فقط اینو میتونم بگم که آتیش میسوزونی شدیدا😈😈😈فو...
نویسنده :
مامان حسام
22:06
عکسای 14 ماهگی
عزیزم اواخر 13 ماهگی یه مروارید خوشگل دیگه به مرواریدات اضافه شد(آسیاب بالا) با اینحساب الان 9 تایی شدی اگر تا اخر همین ماه بازم ازت عکس گرفتم تو همین پست میزارم خدا رو چه دیدی شایدم یه سورپرایز (تو فکرشیم زیادی)داشتم برات و یه پست جدید گزاشتم تازه از خواب بیدار شده بودی دوس نداشتی ازت عکس بگیرم وقتی این لیوان و بهت دادم شاد شدی و خندیدی در راه برگشت از شمال و خسته از ترافیک تو همیشه بخند که خنده هات من و تا اوج میبره قربون ریز خندیدنت بره ماماننننننن آی شیطونننننن پسرم از خدا میخام و آرزومه وقتی به سن تکلیف رسیدی همیشه با خدا و با نماز باشی ...
نویسنده :
مامان حسام
14:23
14 ماهگیت مبارک شیرینم
الو الو(همیشه باید دستت یه چیزی باشه تا بتونم ازت عکس بگیرم) ...
نویسنده :
مامان حسام
14:12
روزمرگی در 13/5 ماهگی
بازم مامان اومد ولی با عجله اخه اینروزا غیر از شیطنت هم بهم وابسته ای هم دوس داری وقت بیشتری و پیشت صرف کنم به خاطرهمین زیاد وقت نمیکنم بیام خاطراتتو بنویسم دیگه یواش یواش کارایی که ازت میخوام و انجام میدی مثلا دست زدن لی لی حوضک بای بای کردن میگم سرتو بزار رو بالش لا لاکن زودی گوش میدی یا میگم اسباب بازیتو بده میدی قربون پسر حرف گوش کنم میگم بگو داداش میگی دادا همچنن به کنترل سیم برق علاقه نشون میدی و زیاد میونه ای با اسباب بازی نداری یه کم که بازی میکنی دلتو زودی میزنه همیشه باید پیام بازرگانی شبکه جم جونیور و برات بزارم تا غذاتو خوب بخوری منم بخاطرهمین ضبطش کردم که همیشه حاضر داشته باشم تا میزارم میگم حسام بیا پیر مرد مهربون...
نویسنده :
مامان حسام
16:55
نوروز 95
با کلی تاخیر سلام و سال نو مبارک حسام جونم انشالله 100 تا از این عیدارو ببینی و پشت سر بزاری این یه ماهی که ننوشتم برات خوب مقصر من نیستم خیلی پرتحرک شدی و من وقتی برای به روز کردم وبلاگت نداشتم البته اینم که خیلی هم بامزگی میکنی برامون و کلی باهات شادیم و میخندیم 2 3 روز مونده به عید خیلی بیقراری میکردی و اولین روز عید رسما مریض شدی و تاهفتم درگیر سرماخوردگیت بودم که بعد متوجه شدیم اصلا سرماخوردگی نبوده و تو گلوت پوست تخمه و استخون و تیکه سیب مونده بود اخه هر چی میخوردی بالا میاوردی و من حسابی نگران و کلافه شده بودم و فکر میکردم سرماخوردگیت داره تشدید میشه بعدبردیمت پیش یه خانومی گفت گلوش چیز میز مونده بعد اینکه دراورد ر...
نویسنده :
مامان حسام
22:30