حسامحسام، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
پیوند من و بهترینمپیوند من و بهترینم، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

حسام حس خوش زندگی

مسلمون شدنت مبارک

حسام مامان 1 هفته بود که تصمیم گرفتیم ختنه ت کنیم زودتر از اینا باید ختنه میشدی ولی دلمون نمیومد همش امروز فردا میکردیم خلاصه تصمیممون جدی شد و 3 ماه و 24 روزت بود که بردیمت بیمارستان برای ختنه زن عمو زحمت کشید با اتاق عمل هماهنگ کرد کارتو زودی راه انداختن خانوم پرستار صدام کرد شمارو تحویل گرفت بعد 30 دقیقه صدام زدن مامان حسام بیاد رفتم دیدم تو بغل یکی از پرستارا نشستی دارن باهات بازی میکنن تو هم میخندی وقتی تحویلت گرفتم 5 دقیقه نشده بود که صدات کل سالن رو برداشت فهمیدم کار خرابی کردی سوزش پوستت شروع شد 2 ساعت یه سره گریه کردی خلاصه تا غروب برنامه داشتیم ولی خداروشکر بعدش خوبه خوب شدی و دیگه بیتابی نکردی خوب حالا منم میتونم نفس را...
11 تير 1394

مرکز بهداشت

1 تیر دو هفته سر رسید و بردمت مرکز خیلی نگرانت بودم خانم ماما دور سر و وزنت رو اندازه گرفت و خداروشکر راضی بود گفت رو نمودار داره پیشروی میکنه بعد اینکه  اومدم خونه خاله مریم زنگ زد بهم شمارو بپرسه بعد بهم گفت که امروز تولدمه کلی شرمنده شدم آخه هر سال بهش تبریک میگفتم امسال با اینکه 1 تیر بردمت بهداشت بازم این تاریخ برام آشنا نیومد خلاصه هوش حواسمو بردی کوچولوی من 3 ماه و 16 روزت بود وقتی باهات بازی میکردم  با صدای بلند قهقهه زدی کلی ذوق کردم عزیزم فدای گل پسرم بشم من بوس   این بادی قشنگ سلیقه عمه جونه(مرسی عمه مهربون)   ...
5 تير 1394

حسام سه ماهه شد

سلام حسام گلی مامان امیدوارم همیشه تنت سالم باشه ماشالله خیلی زبل شدی و تحرکت زیاد شده مامان جون روز به روز دارم بزرگ شدنتو میبینم خنده هات بهم نیرو میده خیلی خوشرو هستی وقتی از خواب بیدار میشی تا بهت نگاه میندازم میخندی خداروشکر خیلی آرومی بچه آروم داشتن خودش یه نعمته خوب حالا بگم از مسافرتی که رفتیم: 2ماه و 25 روزت بود که برای تعطیلات خرداد ماه با بابایی حاجی ماما عمه و شوهر عمه رفتیم سرعین اینم عکساش حسامی اصلا اذیتمون نکردی اکثرا خواب بودی     انقدر گل بودی که تا آخرین روزی که اونجا بودیم کلی باهامون همکاری کردیم اصلا اذیت نکردی همین باعث شد خیلی به منو بابایی خوش بگذره ...
30 خرداد 1394

تاخیر

عزیز مامان وقتی شما 2 ماه و 18 روزت بود این وبلاگ و برات درست کردم قصد داشتم زودتر خاطراتتو بسازم ولی وقت نکردم الان میخوام یه سری از اتفاقایی که تو این چند مدت پیش اومد رو برات ثبت کنم حسام 3 روزه 10 روزگیت با بابا و مامانی(مامانه مامان)رفتیم شمال که مامانی ازمون اونجا مراقبت کنه همون روز خاله ها زحمت کشیدن یه مهمونی کوچولو واسه ده حمومت تو خونه مامانی ترتیب دادن روز خوبی بود 36 روزت بود که اومدیم خونه خودمون 39 روزگی خودم برای اولین بار بردمت حموم البته بابا بهم کمک کرد ولی از سری بعد خودم تنها بردمت عاشق آب تنی کردنی وقتی میشورمت و روی بدن لطیفت آب میریزم خوشت میاد اصلا گریه نمیکنی یه موقعهایی نگران میش...
8 خرداد 1394

روز میلاد تو

حسام عزیزم در تاریخ 17 اسفند 1393 ساعت 8:45 با وزن 3500 و قد 50 زمینی شد و دل مامان و باباش و شاد کرد تنت سالم لبت خندون ...
5 خرداد 1394